کلبه احساسات من

به بعضیام باس گفت هستی باش... نیستی هستن..!!

 خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد

فراموشش کني ... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي

سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن ، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته

که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر

يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت

نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,ساعت 20:11 توسط شيوا|



 لعنت به تو ای "دل"


                                                          که همیشه جائی جا می مانی

                                                              که تو را نمی خواهند...!!

نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعت 23:6 توسط شيوا|



 امـشبـ هـیچـی نـمے خـوآهـم !

نـه آغـوشـتـ رآ

نـه نـوازش عـآشقـآنـه اتـ رآ

نـه بـوسـه هـآے شـیریـنتـ...

فقـطـ بـیـآ

مےخـوآهـم تـآ سحـر بـه چشـمـآن زیبــــایتـ خیـره بـمــآنـم

هـمیـن کـآفـی استـ

بـرآے آرامـش قلبـ بــی قـرآرم

تـو فقـط بـیــآ . . .

نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعت 23:2 توسط شيوا|



 تمام برگ های دفترم تمام شد


قلمم به پایان رسید


دستم سست شد


چه سرمشقی دادی به من ...؟


هنوز هم می نویسم :


" دل دادن خطاست "

نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعت 22:51 توسط شيوا|



 مي بيني سكوتم را؟


مي بيني درماندگيم را ؟


مي بيني نداشتنت چه بر سر فرياد خاموشم آورده است؟


مي بيني ديگر روياي نداشتنت هم نمي تواند تن لرزه هاي شبانه ام را


آرام كند؟


مي بيني هق هق نگاهم چه سرد بر ديواره ي هميشه جاودانه ي نبودنت


مشت مي زند؟


مي بيني ؟


ديگر شانه هايم تاب تحمل خستگي هايم را ندارد؟


ديگر حتي حسرت باران هم نمي تواند حسرت نداشتن تو را كم كند...


ديگر آنقدر بغضم سنگين شده است كه توان گريستنم نيست...


مي بيني دستهايم سردتر از هر زماني عكس نداشته ات را مسح


مي كند؟


مي بيني؟


می بینی مرگم را......خوب نگاهم کن...


هنوز هم گمان مي كنم پاييز است و قرار است تو بيايي...


بهار هم نتوانست براي من پاييز را به پايان برساند

 

 

نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعت 22:41 توسط شيوا|



 خیلی وقت نیست میشناسمش... بداخلاقه..البته از نظر خودم .. اما به قول خودش اصلا بداخلاق نیست...یکی از بهترین دوستامه اما یه دوست غریبه.... نمیدونم چرا همیشه احساس میکنم پشت این تظاهر و سر سخت بودن مردونه اش یه آدم مهربون و پر از احساسه.آخه بعضی وقتا یهو برمیگرده یه جمله پراحساس میگه که شاید بارها دلم خواسته ازش بشنوم..اما وقتی میگه..ماتم میبره..که چرا اینجوری میکنه؟؟ یعنی میخواد منو دست بنداره؟ یا داره بازی راه میندازه؟؟ اوففففف سخته .... به نظرم یه خورده محتاط و شایدم براش سخته احساس اش رو راحت بگه ...یا شایدم دوس نداره باز اشتباه کنه... یا شایدم هیچوقت اشتباهی مرتکب نشده که ترسی مبنی بر انجام دوباره تو وجودش باشه.. نمیدونم چرا فهمیدنش واسم سخته... نمیتونم بدونم چی میخواد... یا که اصلا حرفاش یعنی چی... توی ذهنم هزاران سوال براش دارم... اما میدونم باید خودم به تنهایی جوابشون رو پیدا کنم...گاهی وقتا انگار سر جنگ باهام داره... اما از یه ور گاهی وقتا انگار میخواد منو آروم و خوشحال کنه..محبتش رو حس میکنم....اما وقتی میگه... باورش برام سخته... اینکه شاید داره یه بازی رو شروع میکنه که زود تموم میشه.... این فکر خوشی حرفاش رو ازم سلب میکنه... همیشه بهم میگه چرا دوست داری اونجوری که تو میخوای باشم؟؟... از خودم میپرسم واقعا اینطوره؟؟؟... نمیخوام اینجوری باشه...آخه چرا باید بخوام که جوری باشه که من دوس داشته باشم؟؟؟ فقط یه دوسته..یه رهگذر...دیر یا زود میگه خداحافظ... فقط دلم میخواد اگه قراره بره...زودتر بره...!!!!! نمیخوام تکیه بدم به دیواری که مال من نیس 


نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعت 22:25 توسط شيوا|




مطالب پيشين
» <-PostTitle->
Design By : ParsSkin.Com