کلبه احساسات من

به بعضیام باس گفت هستی باش... نیستی هستن..!!

 
الفبــایــی دیگــر مــی خــواهــم



تــا بتــوانــم عشــق تــو را معنــا کنــم،



امــا حیــف کــه عشــق تــو حــرف نــدارد . . .
نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 23:10 توسط شيوا|



خدایا...
بابت آن روز
که سرت داد کشیدم متاسفمـــــــــ...!!!
من عصبانی بودم
برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــَش را ندارد
و مــــــــــن پا فشاری می کردم

 

 

 

 
نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:39 توسط شيوا|



 خیـــــلی حــــــرف اســـت...

کـــه تـــو هـــر روز در گلـــویـــت

خـــاری کُشــــنده احســـاس کنـــی

بـــرای کســـــی کـــه

حتّـــی یک بار در عمـــرش

بـــه خـــاطـــرِ تـــو حتـــی بغـــض هـــم نکـــرده اســـت....

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:37 توسط شيوا|



 كوروش کبیر میگه :

بودن باكسی كه دوستش نداري

ونبودن باكسی كه

دوستش داري هردو رنج است پس

اگر همچون خود

نیافتی مثل خدا تنها باش......

 

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:16 توسط شيوا|



 چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

 

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره

آری با تو هستم !

با تویی که از کنارم گذشتی

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است!


نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط شيوا|



   با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.


عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.


با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.


همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.


همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.


و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.


با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.


عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.


با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.


همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.


همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.


و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.


همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،


از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.


اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،


آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.


ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،


عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.


با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.


و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.


با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.


پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 23:47 توسط شيوا|



 تو حرفت را بزن
چه کار داري که باران نمي بارد ...
اينجا سالهاست
که ديگر به قصه ها هم گوش نمي دهند...!!!!!
دست خودشان نيست
به شرط چاقو به دنيا آمده اند
و تا پيراهنت را سياه نبينند
باور نمي کنند چيزي از دست داده باشي!

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:41 توسط شيوا|



 هيچ كس ويرانيم را حس نكــرد 

 


وسعت تنهائيــم را حـس نكــرد


در ميان خنده هـــــاي تلخ مــن


گريه پنهـــانـــيم را حـــس نكرد


در هجوم لحظه هاي بي كسي


درد بي كس ماندنم راحس نكرد 


آن كـه با آغـــاز مــن مانوس بود 


 

لحظه پــايـانـيم را حـس نـكرد

 
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:34 توسط شيوا|



 بعضی وقتا دوست دارم

وقتی بغض می کنم

خدا از آسمون به زمین بیاد

دستمو بگیره اشکامو پاک کنه

و

بگه اینجا آدما اذیتت می کنند

بیا بریم

 
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:49 توسط شيوا|



 آدما از آدما زود سیر میشن

آدما از عشق هم دلگیر میشن

آدما رو عشقشون پا میزارن
آدما آدمو تنها میزارن
منو دیگه نمی خوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
یادته اون عشق رسوا یادته
تو میگفتی که گناه مقدس
اول و آخر هر عشق ....


نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:46 توسط شيوا|



 این روزها تلخ میگذرد

دستم میلرزد از توصیفش

همین بس است که:

نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی

مثل خودکشی است با تیغ کند....!

 
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:41 توسط شيوا|



 دلتنگی پیچیده نیست....

یک آسمان...

یک دل...

یک بغض....

و آرزوهای ترک خورده...!

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:40 توسط شيوا|



 این شعرها بروند به جهنم

من

مجنون آن لحظه ام که

قلبت زیر سرم دست و پا میزند

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:35 توسط شيوا|



 در انــتظــار هیــچ کــس نــیســتم ...

اما ...

هــنوز وقــتی نــویز مــوبایل روی اسپــیکر مــی افتد ...

دلــم می لرزد ...

شــاید تـو بــاشی.....!

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:31 توسط شيوا|



 

امروز صبح وقتي از خواب برخواستم ...


فرشته ي سمت چپـم سرگرم ِ نوشتن بود !


نميـدانم در خوابهــايم چه ميگذرد که فرشته ي سمت ِ راست سال هـاست


که چيزي براي نوشتن ندارد !!!


 طبيعي ايست اين همه روياي ِ تــو در خواب ... هر شب ...

 
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 20:19 توسط شيوا|



 گذشـــت دیشـــب ...

بدون تو یک شب دیگر هم گذشت , ولی این بار ســـر بغضم فریـــاد زدم که خفـــه شو ! خفـــه

شو , خفـــه شد , فقـــط بدون صدا اشـــک ریخت

منم گفتم به درکـــــــــــــــــ و اجازه دادم بالـــش زیر ســـرم بیشتر خیس بشه .

راستی از تو چه خبر؟!!!

بالش زیر ســـرت خیس است یا. . .......... معشوقه ات !!!!!!!!!!!

راستی من خوبم , از این به بعد از دور مـــرا بنگـــر که دیگر هیـــچ کـــس برایت من نمیشـــود ...!


نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 19:17 توسط شيوا|



 میـــدانـــی ؟

همه را امـــتـحـــان کـــــرده ام !

قرص خــــواب،

خــنـده هـای زورکــــی ،

گــریــه یواش و بلند،

قلیون، سیگار،

... مشروب،

مهمانی،

دوست های دیگر،

دل من این حـــرفـهـا حــالـیـش نـمیشود !

آرام نمی شود

لعنتی ...آغــوشـتــــ را مـیـخــــواهـم . . .
بــــرگــــــرد ...

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 18:51 توسط شيوا|




مطالب پيشين
» <-PostTitle->
Design By : ParsSkin.Com