کلبه احساسات من

به بعضیام باس گفت هستی باش... نیستی هستن..!!

روزی میرسد که در خیال خود

   جای خالی ام را حس کنی

   در دلت با بغض بگویی :

   " کاش اينجآ بود "

   اما مَـن دیگر

  .

  .

  .

  به خوابت هم نمی آیم

 

نوشته شده در جمعه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 17:8 توسط شيوا|



ميدوني يه اتاقي باشه گرمه گرم ..
روشنه روشن ..
تو باشي منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفيد ..
تو منو بغلم کني که نترسم
..!
که سردم نشه ، که نلرزم...
اينجوري که تو تکيه دادي به ديوار .. 
پاهاتم دراز کردي ..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکيه دادم .. 
با پاهات محکم منو گرفتي .. 
دو تا دستتم دورم حلقه کردي .. 
بهت مي گم چشماتو مي بندي ؟؟
ميگي اره بعد چشماتو مي بندي ... 
بهت مي گم برام قصه مي گي ؟ 
تو گوشم؟ مي گي اره بعد شروع مي کني اروم اروم تو گوشم قصه گفتن ....
يه عالمه قصه طولاني و بلند که هيچ وقت تموم نمي شن ..
مي دوني ؟ مي خوام رگ بزنم .. رگ خودمو .. مچ دست چپمو .. يه حرکت سريع ! يه ضربه عميق .. بلدي که ؟
ولي تو که نمي دوني مي خوام رگمو بزنم .. تو چشماتو بستي .. نميدوني من تيغ رو از جيبم در ميارم ..
نمي بيني که سريع مي برم .. نمي بيني خون فواره مي زنه.. رو سنگاي سفيد ..
نمي بيني که دستم مي سوزه و لبم رو گاز مي گيرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکني و منو نبيني ..
تو داري قصه مي گي .. من شلوارک پامه .. دستمو مي ذارم رو زانوم .. 
خون مياد از دستم ميريزه رو زانوم و از زانوم ميريزه رو سنگا .. قشنگه مسير حرکتش
حيف که چشمات بسته است و نمي توني ببيني .. تو بغلم کردي ..
مي بيني که سرد شدم.. !محکم تر بغلم ميکني که گرم بشم .. مي بيني نا منظم نفس مي کشم ..
تو دلت ميگي آخي دوباره نفسش گرفت ....
مي بيني هر چي محکم تر بغلم مي کني سرد تر ميشم .. مي بيني ديگه نفس نمي کشم ..
چشماتو باز ميکني مي بيني من مردم .. مي دوني ؟ من مي ترسيدم خودمو بکشم از سرد شدن .. از تنهايي مردن .. از خون ديدن .. وقتي بغلم کردي ديگه نترسيدم......
مردن خوب بود ارومه اروم ... گريه نکن ديگه .. لوس نشو خانومم .. من که ديگه نيستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدياااا بعدش تو همون جوري وسط گريه هات بخندي .. گريه نکن ديگه خب ؟؟ دلم مي شکنه .. دل روح نازکه .. نشکونش خب ؟؟

نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 14:6 توسط شيوا|



هی خدا.........

کاش میشد یکیوداشتم

مث این عکس میرفتم تو بغلش

یجای خلوت

واییییییییییییی

کاش یه یار مهربون داشتمممم مث این عکسه

من دگ خسته شدم

خسته شدم اززین رابطه های بی ارزش

من عشق واقعیی میخوام

من یه عشقی میخوام ک واقعا دوسم داشته باشه

من توجه میخوام

نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:11 توسط شيوا|



آنقدر نیستی که گاهی حس می کنم...
"دوست داشتنت" را...
نسیه به من داده ای...
بی تابم...
من نقد می خواهمت...

نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:8 توسط شيوا|




همــــیشـ ه دقــیقآ وقـــــتی پـُر از حـــرفی

وقتـــ ی بغــــض میکـــُنی

وقتـــی دآغونــــی

وقــــتی دلــِت شکــــستـ ه

دقیقــــا همیـــ ن وقـــــتآ

انقــــدر حـ ـرف دآری کـــ ه فقــط میتونــی بگـ ـ ی :

"بیخـــیآل"....

نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:6 توسط شيوا|



"دوستت دارم" کلمه ایست با دنیایی از مسئولیت...
گفتنش هنر نیست...
مسئولیت پذیرفتنش هنر است...
دوستت دارم...
و مسئولیتش را می پذیرم...

نوشته شده در پنج شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:31 توسط شيوا|



یه وقتایی لازمه از گوشیمون بشنویم

مشترک مورد نظر آدم نمیباشد … لطفا قطع کنید”



============


کلا تجربه ثابت کرده اهمیت دادن به آدمی که سطحش از خودت پایین تره



منجر به رم کردن و در بعضی اوقات هاری حاد میشه …



گاز نگیر عزیزم ، بی زحمت چخــه !!!

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:17 توسط شيوا|



بعضی ها به ما نمیخوردن !


ما جا خالی دادیم خوردن به شما !


مبارکتون باشه !

 

اونیکه شما سنگشو به سینه میزنی ما سالهاست تو حموم به پاهامون میزنیم … آره

گفتم که در جریان باشی !

 

بعضی آدما خطای دیدن ، آدم نیستن !

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:8 توسط شيوا|



به کسی دل بسپار که


اندوه پنهان شده در لبخندت را بفهمد


عشق پنهان شده در عصبانیتت را

 

و معنای حقیقی سکوتت را

 
نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:3 توسط شيوا|



بعضی ها" فکر میکنن خیلی بارشونه !

ما هم به عنوان یک خر زحمت کش قبولشون داریم 

******

از "بعضــــــــــیا" هیچ انتظاری ندارم

همین که جفتــــــــــک نندازن ازشون ممنونم میشم:

******

به بعضيام باس گفتــ :

عــزيــزم ایــن اشتبــاه تـونیــس کــه درک نمــی کنــی ونمــی فهـمی 

 اشتبــاه منـــه کــه "توقـــع " دارم بفهمـــــــــــــی !!

{خاکــ تو سـر نفهمتـ کنـم}

******

به روزاي سخـــت نبودنــت قســـم  

كه وقتـــي بـودي هـــم هيــچ گهــي نخــــــــوردي

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:55 توسط شيوا|



به بعضیا باید گفت:تو مثل دسته صندلی سینما میمونی،

معلوم نیس ماله منی یا ماله بقلی!!

*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*

به بعضیام باید گفت:کم پیدایی الحمدالله....!!

*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*

به بعضیا باید گفت:دم از مردونگی نزن....

سنگینه سرفه ات میگیره!!

*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*

به بعضیا باید گفت:کاش شعورتم

مثل لیست فرندات  هرروز  بهش اضافه میشد!!

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:20 توسط شيوا|



ﺭﺳــﻤﺎ " ﺑﺎﯾــﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀـــــﯿﺎ ﮔﻔـــﺖ :

ﻋﺰﯾـــﺰﻡ ﺷـــﻤﺎ ﻧﻪ ﺩﺍﻓـــﯽ، ﻧﻪ ﭘﺎﻓـــﯽ ... ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﮔﺎﻓــــﯽ ﮐﻪ

ﺭﻭﺯﮔــــﺎﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﻭﺳــﻂ ﺧﻠـﻘﺖ.

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:58 توسط شيوا|



بـــــــــــعضیام هــــــــســـتن دارن تو کفـــــمون دوش مـیگیرن..

آره داداش

 

 

♀:باید به بعضیا گفت:

اگه آدم نيستي ، حيوون خوبي باش!

من خونگياشو خيلي دوس دارم!!

 

 

+به بعضیا باید گفت: اینقد به تیپُ قیافت نناز باو

ما به اون آدامس صدتومنی هام میگیم شیک!!

 
نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:49 توسط شيوا|



 

به بعضیام باس گفت هستی باش... نیستی هستن..!!

 

اینجوریاس:|

گفتم که گفته باشم.

 

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:44 توسط شيوا|



وقتی میگویم دیگربه سراغم نیا...

فکرنکن که فراموشت کرده ام...

یادیگردوستت ندارم...

نه.......

من فقط فهمیدم:

وقتی دلت بامن نیست...

بودنت مشکلی راحل نمیکند

بلکه دلگیرترم میکند...

تومقصری...

اگرمن دیگرمن سابق نیستم...

من همانم

همان دخترمهربون که برای گرم کردن تو

حاضربودم تموم دنیاروبه اتیش بکشم...

اره...

یادته؟؟؟

من همونم...فقط توبوی بی تفاوتی میدی...

 
نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:7 توسط شيوا|



گاهی وقتا تویه رابطه...

نیازی نیس طرف بهت بگه:

برو...

همین که روزابگذره ویادی ازت نگیره

همین که نپرسه روزاروچجوری به شب میرسونی؟

همین که کاروزندگی روبهونه میکنه...

 

همین که دیگه لای حرفاش دوست دارم نباشه..

واینکه حضوردیگران توزندگیش

پررنگ ترازبودن توباشه

هزاربارسنگین تراز

کلمه بروبرات معنی پیدامیکنه

پس میرممممممم

 

نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:55 توسط شيوا|



من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت !


معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟


من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود 
!

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت


من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید !


سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده


من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت


روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت


من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !


من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی؛ کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!


چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود


من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود !


وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند


من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند !

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...


من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !
!!

من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟


هر روز از كنار مردمانی می گذریم كه یا من اند یا تو و یا او ؛
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن اوست ...

نوشته شده در دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:18 توسط شيوا|




مطالب پيشين
» <-PostTitle->
Design By : ParsSkin.Com