کلبه احساسات من

به بعضیام باس گفت هستی باش... نیستی هستن..!!

 

 

رفتم نشستم کنارش گفتم :  


برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟  گفت : بفروشم که چی ؟ 


تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ،  


با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟  


گفتم : بخرم که چی ؟ 


تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! 


اشکاشو که پاک کرد  یه گـل بهم داد گفت : 


بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم . . .



نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:10 توسط شيوا|




مطالب پيشين
» <-PostTitle->
Design By : ParsSkin.Com